محمد تاج احمدی
پژوهشگر تاریخ
شاید
آن زمانها که حاج قلی یخچالی روی تخت کنج یخچال خانهاش مینشست، در خواب
هم نمیدید همان تختی که روی آن لمیده بهانهای شود برای گذاشتن نام
خانوادگی خود و فرزندانش. اما با این حال سنت بر تخت نشینی و ارباب مسلکی
از حاج قلی به پسرش رجب و بعد به نوهاش غلامرضا منتقل نشد. خود حاج قلی که
در سفر به مکه توسط راهزنان خفت شد و هم اموالش را گرفتند و هم جانش را.
بعد از حاج قلی هم «رجب» فرزندی بود که فقط نام اربابی را به ارث برد نه
اقبالش را. عمر ارباب رجب آنقدر کوتاه بود که نتوانست بزرگ شدن فرزندش
غلامرضا را ببیند؛ حتی از پی ورشکستگی که به قاعده نو شدن زمانه و حضور
یخچال در خانههای مردم بود و تصاحب زمینهای پدری مال و منالی هم برای
خانوادهاش باقی نگذاشت که بتوانند آسوده از غم نان پی آرزوهای دیگرشان
بروند. از همین روی بود که مردم تهران غلامرضا تختی را یک بچه جنوب شهری
میدانستند. چه اینکه او و خاندانش اگرچه از خوانین خانی آباد بودند، اما
به جبر زمانه قربانی تجددخواهی ناپخته پهلویها شدند. رگ و ریشه خانواده
غلامرضا تختی را که بعد از شهرتش گرفتند به همدان رسید. خاندان تختی از ترک
زبانان ساکن همدان بودند. پیش از تولد غلامرضا تختی، خدا دو پسر و دو دختر
به حاج رجب داده بود و خوابی که اندکی پیش از تولد فرزند پنجم دیده بود،
باعث شد تا نام پنجمین فرزند را غلامرضا بگذارد. به حکم تقدیر اما غلامرضا
خیلی زود یتیم شد. غیرت این پسر قبول نمیکرد که نسبت به تأمین معاش یومیه
خانواده بیتفاوت باشد. از همین رو همیشه دستش به کار بود و نمیگذاشت مطبخ
صغری خانم (مادرش) خالی از قوت بماند. اصلاً همین غیرت بود که باعث شد در
دبیرستان درس را نیمه کاره رها کند و آرزوی رفتن به دانشگاه را کنج دلش
پنهان کند. غلامرضا پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در مدرسه نظامی و بعد
دبیرستان منوچهری یک پایش بازار بود و یک پایش زورخانه آسیدعلی و همان جا
بود که کشتی پهلوانی را آموخت.
از کار تا پیکار
غلامرضا تختی در ۱۸
سالگی هم که به خدمت نظام رفته بود در پی کار بود همین مهم باعث شد که در
راهآهن استخدام شود. سال ۱۳۲۸ بود که دژبان ارتش که از قضا دبیر فدراسیون
کشتی هم بود تختی را تحریک کرد تا باوجود مشغله ناشی از کار مدام و خدمت
سربازی تشک کشتی را رها نکند و همین هم بهانهای شد تا سال ۱۳۲۸ او را برای
شرکت در مسابقات کاپ فرانسه بفرستند. بیست ساله بود که حبیبالله بلور او
را برای شرکت در مسابقات قهرمانی کشتی آزاد کشور آماده کرد. شاید خود تختی
هم که پنج سال پیش از آن در گود زورخانه پهلوان سیدعلی خاک میخورد، گمان
نمیکرد که در طول سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۸ هشت بار قهرمان کشور شود. تختی
نخستین کشتی گیر ایرانی است که موفق شد در سه وزن مختلف صاحب مدالهای
جهانی و المپیک بشود. یک طلا و دو نقره در مسابقات المپیک، دو طلا و دو
نقره در مسابقات جهانی و یک طلا در بازیهای آسیایی و سه بار قهرمانی در
مسابقات کشتی پهلوانی و پهلوان اول ایران.
داستان یک ازدواج
داستان
ازدواج تختی هم مانند کارهای دیگرش به رسم مألوف زمانه نبود. مردی که به
اقتضای زندگی مجبور به ترک تحصیل شده بود، دلباخته دختری شده بود، دانشگاه
رفته و اهل کتاب. غلامرضا، شهلا توکلی را نخستین بار در یک میهمانی دیده
بود. آنجا که همه غرق در عیش و نوش بودند؛ دخترکی سنگین و بیریا کنجی
ایستاده بود. بیآنکه قصد خودنمایی داشته باشد، نظاره گر سرخوشی جمع بود.
مثل تختی که گوشه دیگر مجلس سرش پایین بود. تختی بعدها خود اعتراف کرد که
در بدو امر همین نجابت و وقار شهلا خانم بود که من را جذب خود کرد. بعدهم
که دل به دریا زده و جلوتر رفته بود، فهمید که آن دختر رعنا و موقر خواهر
اکبر توکلی دوست فرهیخته و اهل خرد اوست. تختی خودش درباره آن مراسم
میگوید:«من به آن میهمانی دعوت بودم اما احساس میکردم که جای من آنجا
نیست و تنها کسی هم که آنجا احساس میکردم این حس من را دارد دختری بود با
زیبایی ساده، آنجا ایستاده بود و به دخترهای دیگر نگاه میکرد و...»
ورزش و سیاست
تختی،
برخلاف اکثر هم صنفانش که زندگی و کارشان به کشتی و گود زورخانه خلاصه می
شود؛ نیم نگاهی هم به وادی پرپیچ و خم سیاست داشت. روزها و رویدادهای بزرگی
در تاریخ ایران و در سالهای جوانی او رقم میخورد و تختی جزو معدود کشتی
گیران جوانی بود که متوجه اهمیت روزهای سرنوشت ساز شد. فهمیده بود کودتا
یعنی چه؟ غیرتش قبول نمیکرد در معیت لمپنهای مشهور آن زمان تهران زیر
پای نخستوزیر محبوب و مردمی را خالی کند و نان را به نرخ روز بخورد. بعد
از کودتا هم باوجود گرفتاری مصدق در حصار احمد آباد بسیاری از جماعت اهل
فکر و سیاست که منتقد رفتار حکومت وقت بودند مصدق را فراموش نکردند. تختی
هم یکی از آنها بود. او زمانی که خبر فوت دکتر مصدق را شنید باوجود
ممنوعیتها و معذوریتها راهی احمد آباد شده، به تهدید مأموران نظامی و
امنیتی مبنی بر خودداری از حضور در مزار مصدق در احمدآباد گوش فرا نداد و
به افسران گفت: «دستگیرم کنید.»
پای در سنت و سر در تجدد
شاید اغراق
نباشد که بگوییم این شایستهترین تعبیر برای نماد عیاری و تعهد در دوران
معاصر است. تختی آنقدر پایبند به سنتهای برتافته از فرهنگ دینی و ملی این
آب و خاک بود که حاضر نشد تن به حضور در سینمای آن زمان بدهد. دور، دوران
یکه تازی فیلمفارسی بود و خیلیها بدشان نمیآمد که تختی را هم مثل فردین،
تختهبند گنج قارون یا چیزی شبیه آن کنند تا فکر مصدق و دغدغه آزادی و
آبادی این خاک از سرش بپرد. نقل است که زمانی فردین که از دوستان تختی بود،
او را برمیانگیزد که بازیگر سینما بشود، فردین به او میگوید: «بلور بازی
کرد، تو هم بیا و بازی کن.» حتی پیشنهاد میدهند در فیلمهای تبلیغاتی
بازی کند. به تختی پیشنهاد تبلیغ عسل میدهند؛میگوید: «من با خوردن عسل
پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود و با سختیها ساختم و
تمرین کردم تا به جایی رسیدم.» غلامرضا تصمیم گرفته بود که به جای کندن
از مردم و نقش بستن تصویرش در قالب پوسترهای بیجان بر در و دیوارهای شهر،
بین مردم و با مردم بماند و غمخوار دردهای آنان باشد.
گوهر گرانبهای ملت ما
زلزله
ویرانگر شهریور ماه ۱۳۴۱ بوئین زهرا یکی از بزنگاههایی بود که نشان
میداد چگونه عیاری و مردمداری میتواند کاری کند که دولت از انجام آن عاجز
است.چند روز پس از زلزله تختی تصمیم گرفت که پهلوانی را از گود زورخانه به
خرابههای مناطق با خاک یکسان شده بکشاند. فردای آن روز بدون هیچ اعلان و
تبلیغاتی به چهارراه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود برای جمعآوری اعانه
بهنفع زلزلهزدگان را به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند. پس از آن
غوغایی بر پا شد که در تاریخ مشارکتهای مردمی ایران کم نظیر و شاید
بینظیر بود. مجله کیهان ورزشی خبر این رویداد را با عنوان «تختی، گوهر
گرانبهای ملت ما» در شماره ۲۴ شهریور ۱۳۴۱ چنین نوشت:
«ثمرهدو روز پیاده روی تختی، چهارکامیون خواربار و پوشاک و بیست هزار تومان
پول نقد بود.»
روایت یک مرگ
۱۸
دی ماه بود که جراید نوشتند جنازه جهان پهلوان غلامرضا تختی در هتل
آتلانتیک تهران پیدا شده است. انتشار این خبر غافلگیرکننده برای جامعهای
که آتش زیرخاکستر بود بهانهای شد هم برای مخالف خوانان رژیم و هم برای
شایعه سازان. خبرنگاری مدعی شد توانسته پیکر تختی را از نزدیک مشاهده کند و
آثار شکنجه را بر بدن او ببیند. بعد دفترچهای را منتشر کردند که در آن
تختی از این و آن گلایه کرده بود، تا شاید ادعای خودکشی وی را باورپذیرتر
سازند.
همین شایعهها باعث شد که همسر جوان تختی اسیر دردسرهای خرد و
کلان بسیاری شود، او مانده بود و یک بچه. مصائب شهلا، پیش از دفن جهان
پهلوان شروع شد. زمانی که دوستان تختی در منزل وی گردآمده بودند جوانی که
شایعات و حرف و حدیثهای باورناپذیر آن دفترچه تلفن کذایی را باور کرده ،
آمده بود تا جان شهلا را بستاند؛ که اگر نبودند مردان حاضر در جمع، همسر
جهان پهلوان تا سال ۱۳۹۳ چشمان تاریخ ایران را با سکوت سرد و سنگین خود
وامانده و مبهوت نمیگذاشت. به قرار معلوم هفت نفر از پی مرگ تختی خودکشی
کردند، که یکی از آنها همان جوانی بود که فردای شکستن حریم خانه جهان
پهلوان خودش را در حمامی در شهرری کشت. شدت و حدت شایعات به قدری زیاد شد
که به دستور دولت نقل و انتشار هر مطلبی در مورد تختی تبدیل به یک خط قرمز
مطبوعاتی شد و همین مهم بر تردیدها و ابهامات افزود.تختی، جهان پهلوان شد،
برای اینکه با مردم، برای مردم و کنار مردم زندگی کرد.
این مطلب پیشتر در روزنامه ایران منتشر شده:
http://www.iran-newspaper.com/Newspaper/Page/6686/History/10/0
در مسیر تاریخ
اکتبر غم انگیز
نویسنده: محمد تاج احمدی*
یکصدسال پیش در شبی از شب های ماه سرد اکتبر، سکوت شهر پتروگراد با صدای
گام های ناهماهنگ گروهی از مردان مسلح شکست. بین آنها همه قشری بودند؛ از
سرباز گرفته تا کارگر و کشاورز و حتی نویسنده و روشنفکر. این گروه انقلابی
موفق شد ظرف چند ساعت شهر را تسخیر و تمام پل ها، معابر، دوایر دولتی،
تلگرافخانه ها و خطوط ارتباطی را قطع کند. تاریخ روسیه و حتی جهان در حال
ورق خوردن بود و این رازی بود که احتمالاً تنها دو نفر می دانستند:
«ولادیمیر ایلیچ لنین» و دوستش «لئون تروتسکی»
این دو همراه دیرین،
با تیزهوشی در جریان فرسایش توان منتقدان و مخالفان در روسیه آشفته، شور
رادیکالیسم را با کمک گروهی موسوم به «انقلابیون حرفه ای» زنده نگه داشتند و
برای پیشبرد هدف خود به تقابل جدی با جریان های میانه رو کمونیست(منشویک)
پرداختند. آنها تنها راه دستیابی به آرمان دیکتاتوری پرولتاریا را یکدست
کردن جامعه می دانستند.
لنین با همین منطق بلشویک ها را به
رادیکالیزه کردن جنبش انقلابی و اعمال گسترده خشونت تشویق می کرد. او پس از
شورش اکتبر 1917 سنتی را پایه گذاشت که تا به امروز به عنوان یکی از شیوه
های گسترش و بقای حکومت های تمامیت خواه به کارگرفته می شود: سرکوب جامعه
مدنی.
اما لنین چگونه این کار را کرد؟
احتمالاً
پاسخ این پرسش را ایوان کلیما داده است. به باور او سرکشی در مقابل قوانین
رایج اجتماعی و تلاش برای تغییر دستوری و سرکوبگرانه آنها، بیش از آنکه
ریشه های پیچیده اجتماعی و سیاسی داشته باشد، از دلایلی کاملاً انسانی نشات
می گیرد. از نیاز جاه طلبانه جوانان آرمانخواه به تغییرات فوری قوانینی که
خود آنها را بنیان نگذاشتند. این جوانان مغرور ریشه تبعیض ها را در همین
قوانین و سنت های محافظه کارانه می دانند و به گفته کلیما: «ایدئولوژی ها
به این جوانان کمک می کنند برای توجیه سرکشی درمقابل گفتمان های محافظه کار
مسلط راه حل بیابند.» این جوانان بودند که در اکتبر 1917 با کمک انقلابیون
لنین توانستند پایه حکومت کمونیستی را در روسیه مستحکم کنند. آنها می
خواستند کنترل سرنوشت شان را خود به دست گیرند نه پیرمردهای محافظه کار
شوراها.
سیاست ارعاب
«غرض این نیست که دادرسی
قانونی جای ارعاب را بگیرد...اقراربه چنین واقعیتی به معنای فریب خود یا
دیگران خواهد بود! بلکه ارعاب باید محکم بر اصلی بنیادی استوار شود و صورت
قانونی به خود گیرد.» ممکن است امروزه چنین توصیه هایی را خجالت آور بدانیم
اما 95 سال پیش «لنین» آن را در نامه ای برای کمیسر دادگستری وقت نوشت که
مشغول تدوین پیش نویس قانون مجازات کیفری بود.
برخی می گویند ما
باید مبنا را آثار قلمی لنین قرار بدهیم و نه شیوه حکومتگریش را. هرچند اگر
به این اصل هم پایبند باشیم در واقعیت ماجرا تغییری به وجود نخواهد آمد.
واقعیتی که ماکسیم گورکی در پاییز 1921 (یعنی چندماه پس از نگارش نامه لنین
به کمیسر دادگستری شوروی) در یادداشتی خطاب به رومن رولان نوشت: «حالم خوب
نیست. بیماری ام عود کرده اما آنچه تحملش دشوارتر است، بیماری اندوهبار
روح است. طی هفت سال گذشته در روسیه صحنه های غم انگیز بسیاری دیده و از
سرگذرانده ام. آنچه ماجرا را اندوهبارتر می کند، این است که علت این
رخدادهای تراژیک نه شور ناشی از [تحقق] اراده، بلکه محاسبات احمقانه و بی
رحمانه متعصبان و ترسوهاست. هنوز هم با شور و شوق به سعادت بشر در آینده
ایمان دارم اما رنج هایی که مردم مجبورند بابت امیدهای زیبایشان تحمل کنند،
مرا رنجور و آشفته می کند.»
لنین با اینکه خود بر شانه های مردم
سوار شده و به رهبری رسیده بود، برای دستیابی به ناکجا آباد سوسیالیستی، به
سرکوب شدید جامعه مدنی و فردیت انسان ها پرداخت. هرچند که امثال استالین و
مائو در تحقق این امر (یعنی یکدست کردن جامعه) جباریت و بی رحمی بیشتری از
خود نشان دادند. اما همان ها نیز در ادامه مسیری قدم گذاشتند که لنین آن
را آغاز کرد.
به باور آیزیابرلین «عطش دانستن به خاطر خود دانستن،
شوق خلق اثر هنری و التذاذ از زیبایی و کشف حقیقت بی چشمداشت دیگر، تعقیب و
پیگیری آرمان ها و غرائز و ارزش های فردی و فطری انسان ها و چیزهایی از
این دست که جامعه و حکومت را پذیرای تفاوت و تنوع در عقاید و باورها می
کند، مانعی مهم برسر دستیابی به سوسیالیسم واقعی و شایسته لعن و نفرین
است.»
در ایدئولوژی لنینیستی امتیازات و رانت ها باید از کسانی که
با گفتمان مسلط (آرمان دیکتاتوری پرولتاریا) مخالفت دارند، سلب شود و حق
حکومت و بهره مندی تنها از آن کسانی ا ست که ایدئولوژی تمامیت خواهانه را
پذیرفته باشند. در مقابل افرادی نظیر دوتوکویل، رابرت پانتام، آیزیا برلین و
فیلسوفان لیبرال تقویت جامعه مدنی و آموختن «فن انجمن کردن» را مهم ترین
عامل برای زدودن سایه دیکتاتوری از سرجامعه می دانند.
این درحالی
است که لنین و اسلافش، پس از انقلاب اکتبر درست در نقطه مقابل این ایده به
سرکوب بیمارگونه جامعه مدنی پرداختند. به قول اسلاونکا دراکولیچ «آنها
[کمونیست ها] هرچیزی را که از آن سر درنمی آوردند نفی و نابود می کردند.»
سازمان های امنیتی و تفتیش عقاید برای بررسی همه چیز به شکلی افراطی هرآنچه
را که عامل بروز تفاوت و هویت فردی می شد نابود می کردند. 11 سال بعد از
قیام اکتبر کار به جایی رسیده بود که یک انجمن روسی متشکل از استادان
دانشگاه و علاقه مند به یونان باستان را منحل و اعضایش را به اردوگاه های
کار اجباری فرستادند درحالی که در فهرست اتهامات آنان «خیرمقدم گفتن و
خداحافظی به زبان یونانی» به عنوان یکی از مصادیق جرم قید شده بود!
*پژوهشگر تاریخ
این مطلب پیشتر در روزنامه ایران منتشر شده بود
http://www.iran-newspaper.com/Newspaper/Page/6648/History/13/0
روزنامه ایران، شماره 6648 به تاریخ 30/8/96، صفحه 13 (تاریخ)
حدود ساعت ۱۰ و پنجاه و پنج دقیقه شامگاه ۱۰ شهریور ۱۳۴۱ زمین لرزه ای
شهرستان بوئین زهرا را لرزاند. بزرگی این زمین لرزه ۷٫۲ ریشتر بود که موجب
مرگ حدود ۲۰ هزار نفر شد. فاجعه ای که با نام غلامرضا تختی گره خورد.
آن سال ها هنوز کام مردم از کودتای ۲۸ مرداد تلخ بود و بدنه جامعه به
حاکمیت بی اعتماد. اما در آن میانه تختی که می دانست، بوئین زهرا یک منطقه
محروم است خود دست به کار شد. تختی گفته بود: «… مردم جنوب شهر خود به خود
به کمک می آیند، این مردم شمال شهر هستند که باید حرکتشان داد» او از
چهارراه پهلوی (ولی عصر فعلی) به راه افتاد و آن کاروان عظیم را به راه
انداخت.
در آن زمان با وجود اعلان سازمان شیر و خورشید مردم ترجیح می دادند که کمک
هایشان را به یک پهلوان «مصدقی» بسپارند. حتی پس از آنکه اعانه ها و وجوه
جمع آوری شده به همت تختی به عدد قابل توجهی رسید، مسئولان این سازمان از
تختی خواستند که این وجه را در اختیار آنها قرار دهد. اما او حاضر به این
کار نشد و تصمیم گرفت وجوه و کمک های مردم را خود شخصاً به مناطق حادثه
دیده ببرد. تختی هیچگاه نتوانست ناظر منفعل رویدادها باشد. او هرجا که کاری
از دستش برمی آمد بی اذن و اجازه و حاشیه در میدان حاضر می شد. خبر کشکول
گردانی تختی در آن سال که نوعی گلریزان فراگیر محسوب می شد، ابتدا توسط
نامه ای سرگشاده که در روزنامه کیهان به چاپ رسید، به اطلاع مردم رسید.
لطف الله میثمی از مبارزان دوران پهلوی درباره جمع آوری کمک های مردمی برای
مردم بوئین زهرا توسط تختی می گوید: «تختی در این حادثه به صورت خودجوش
توانست سیل عظیمی از کمک های مردمی را به حادثه دیدگان زلزله برساند، که
این نیز از محبوبیت او ناشی می شد. خاطرم هست وقتی او کشکول به دست می گرفت
و پول جمع می کرد، مدتی نمی گذشت که کشکول پر می شد؛ چرا که مردم برای
کمک، سر از پا نمی شناختند. در خیابان وحدت اسلامی (شاهپور سابق) این صحنه
ها مکرر خلق می شد. وقتی تختی کشکول را می چرخاند جمعیتی عظیم حول او می
آمدند تا در کمک رسانی به حادثه دیدگان زلزله سهیم باشند. یک بار خانمی که
خود به لحاظ مالی، استطاعتی نداشت، چادر خود را تقدیم کرد که این صحنه همه
را منقلب کرد.»
با جمع آوری کمک های مردمی و حضور گروه های امداد خارجی بعد از مدتی ساکنان
شهر بوئین زهرا و بازماندگان آن فاجعه بار دیگر به زندگی بازگشتند، روستای
توفک در پنج کیلومتری جنوب بوئین زهرا توسط جمعیت صلیب سرخ کشور هلند در
مدت یک سال به طور کامل بازسازی شد و روستای رودک که در فاصله حدود سه
کیلومتری توفک واقع است نیز در همان مدت توسط استادان و دانشجویان دانشگاه
تهران بازسازی شد.
*روزنامه نگار
این مطلب پیشتر در روزنامه ایران منتشر شد:
http://www.iran-newspaper.com/newspaper/BlockPrint/208221
محمد تاجاحمدی: صادق هدایت معروفترین نویسنده معاصر که شاید بتوان او را بنیانگذار ادبیات داستانی (در شکل مدرن آن) در ایران خواند کسی است که کافهنشینی در معنای فرانسوی آن را در پاتوقهای تهران باب کرد.
میگویند هدایت در سال 1305 که به اروپا رفت پس از مهاجرت از بلژیک به
پاریس به علت کمبود جا با دوستان و رفقایش در کافه قرار میگذاشت. چه اینکه
او بهزعم اینکه خیلیها میگویند، انسانی منزوی بود، باید گفت همیشه هم
اینطور نبود، چراکه او اساساً آدم رفیقبازی بود و کافهنشینی و پاتوق کردن
سنت افراد رفیق باز است. اما فرق و ارزش آنچه در عصر و هم عنان هدایت در
ایران باب شد (یعنی کافهنشینی) با آنچه پیش از وی در چایخانهها و
قهوهخانهها شکل میگرفت، در این بود، که در این امکنه سنتی، اوقات اغلب
به بطالت و هرزهگویی میگذشت و چندان جنبه و زمینهای برای کار جدی در آن
وجود نداشت. اما در دوران رجعت هدایت به ایران او در کنار دوستانش که
هرکدام برای خودشان آدمهای اسم و رسمداری شدند، مرام فرانسوی کافهنشینی
در ایران را باب کردند. هدایت به همراه امثال مسعود فرزاد و مجتبی مینوی و
بزرگ علوی غروبها بعد از فراغت از کار و زندگی یومیه در کافهای گردهم
میآمدند. نقل است با وجود آنکه در باور عام از میان کافههای پررونق آن
دوران کافه نادری، کافه فردوسی و فیروزه محمل گردهمایی این قسم افراد بوده،
اما طبق اقوال وابستگان هدایت، او و رفقایش یکجا را مدام پاتوق نمیکردند و
به کافههای رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت (که
آندوران در تهران باز بودند) هم سر میزدند. آنچه امروز ما از آن بهعنوان
حلقه ربعه یاد میکنیم، در دل همان دوران و در همین کافهها شکل گرفت.
ماجرا از این قرار بود که هدایت و دوستانش که نگاهی ساختارشکنانه به سنتها
و دیروزینههای جامعه داشتند، در مقابل سیاستهای کهنهپرستانه، نامداری
که ادبیات کلاسیک ایران را در فرمی محافظهکارانه و سنتگرایانه آکادمیزه
کرده بودند ایستادند، اینان (رشیدیاسمی، بدیعالزمان فروزانفر، سعید نفیسی،
ملکالشعرای بهار، عباس اقبالآشتیانی، نصرالله فلسفی و جلالالدین همایی)
در آن دوران به سبب تعدادشان به حلقه سبعه معروف شدند و هدایت و دوستانش
نیز به حلقه ربعه.
آنطور که میگویند کار جدال این دو طیف به وزارت فرهنگ رسید و وزیر فرهنگ
وقت از این عده «جوانکهای بیسروپای تازه از فرنگ برگشته و سردستهشان
صادق هدایت» شکایت کرد که اگر نبود نفوذ و مکنت خاندان هدایت برای وی در
همان دوران دردسری بزرگ درست میشد چراکه یک وزیر از وی شکایت کرده بود.
(وغوغ صاحاب، یادگار همان دوران است)
اما امثال سعید نفیسی و بهار برای خودشان کم آدمهایی نبودند پس به راستی
شاید برای ما که امروز آن دوران را مرور میکنیم، کمی درک آن راحت نباشد پس
بهتر است ماجرا را با رعایت امانت از زبان خود هدایت بشنویم که در ذم
اصحاب سبعه میگوید: «معلومات اربعه را احتکار کرده و به کمک شهرت متقدّمان
برای خود اسمی به دست آوردهاند. پس از چندی خردهخرده خود را از استادان
خویش هم بالاتر شمرده ایشان را به هیچ میگیرند و عاقبت لقب ادیب اریب و
دانشمند شهیر و یگانه فرزند ادیبپرور و فیلسوف هنرمند را به دمب خود
میبندند و استفادههای مادی مینمایند.» و در مقابل حال و روز خود و امثال
خود را نیز چنین توصیف مینماید: «[باید] سالها صبر کنیم و غازغاز
پسانداز نماییم یا با ربح گزاف قرض کنیم تا مخارج چاپ یک کتاب کوچولو
فراهم شود. سپس وقت و پول و قوای جسمی و فکری خودمان را صرف آن کنیم که قطع
و نمره حروف کتاب را معین نماییم و جنس کاغذ و رنگ جلدش را انتخاب کنیم و
شکنجه غلطگیریاش را بکشیم و بالاخره که با صد خون دل از چاپ درآمده
کتابها را نقد و یکجا به کتاب فروش بسپاریم و اگر بختمان آورد و او از
طبقه کتاب فروشهای صحیح بود پول خود را نسیه و خرد خرد به مرور زمان از او
دریافت داریم و اگر خدا نکرده او از آن طبقه دیگر باشد که پناه به
عزرائیل!» این بود یادگار دوران کافهنشینی هدایت پیش از سفر به هند...
اما حقیقت آن است که هدایت نیز مثل برخی و شاید تمام کسانی که در حلقه سبعه
بودند خاصه ملکالشعرای بهار و سعید نفیسی تحت تاثیر گفتمان پانایرانیستی
آن دوران بودند که از آن بهعنوان ناسیونالیسم رمانتیک ایرانی یاد میشود.
گفتمانی که رجعت به ایران باستان (پیش از اسلام) و ستایش تمدن ایرانی را
در آن دوران به عنوان حربهای برای مواجه با مدرنیته در دستورکار قرار داده
بود. در میان آثار هدایت نوشتارهایی نظیر «کارنامه اردشیر بابکان» و
«کاروان اسلام» و نمایشنامه «پروین دختر ساسان» خود گواه این مدعاست...
در مقابل امثال بهار نیز در آثاری چون «زندگانی مانی»، «خط و زبان پهلوی»،
«اندرز خسرو کواتان» نیز میتوان تاثیر امثال او را در این گفتمان مشاهده
کرد. به طبع هدایت نیز با خواندن آثاری نظیر «چهار خطابه» از بهار که در
مدح رضاشاه است و ابتذال حاکم بر داستانهای صدمن یک غازی نظیر (هما،
پریچهر، فتنه، ماجرای آن شب، گل پژمرده، مکتب عشق، کوعشق من، عشق پاک، جوان
ناکام، من هم گریه کردهام و...) که به قول احسان طبری سرشار بود از
«بیوفایی مردان، دغلکاری زنانی که... » با عواطف آبکی به موازات رویکرد
کانزواتیو اصحاب سبعه در مقابل این وضعیت، شاید باید به عصیان این جوانان
کافهنشین در مقابل اساتید عصا قورت داده دانشگاهی حق داد...
اشاره:این مطلب پیشتر در مورخه 22 فروردین 1390 در روزنامه فرهیختگان منتشر شد.
اما حال میبینیم که سیل انتقادات به رفتار غیرانسانی اسرائیل روزبروز تشدید میشود! و رژیم درندهخو روز به منفورتر میبینیم که فوتبال به مثابه یک پدیده فراگیر از سویهها و علوم متعددی قابل بررسیست، بررسی آنچه منتقدان و روشنفکران آنرا فقط یک «بازی» میدانند از منظر «روانشناسی اجتماعی»، «تاریخ اجتماعی»، «علوم اقتصادی»، «علوم سیاسی»، «ریاضی و فیزیک»، «فنآوری اطلاعات و ارتباطات» و حتی در زمینه «فلسفه اخلاق و عقل عملی» هم حائز اهمیت میگردد.
اشاره: این مقاله در روزنامه ابتکار: مورخ 29 تیر 1393 منتشر شده است.